روز ششم:به غذای موردعلاقه تان فکر کنید .کاری کنید تا جای ممکن حال به هم زن به نظر برسد.
لتی چوب ژابنی را برداشت و خندید:آدام تو معرکه ای».آدام دستی به موهایش کشید و گفت:البته!هیچ چیز مانع من نمیشه که غذاهای ژاپنی رو تجربه نکنم».خواهرش سقلمه ای به او زد:حتی اگه قرار باشه به جای نودل،ماکارانی باهاش بخوری؟».
رشته های ماکارانی با سلقیه توی دو بشقاب کشیده شده بودند.مسلما اگر کسی اشاره نمی کرد،هرگز نمی فهمیدی لتی غذا پخته.هیچ وقت کسی باور نمی کرد.ولی از همان چهار سال پیش تصمیم گرفت مادر برادرش باشد.حتی اگر برادرش از او بزرگتر بود.
آدام ناگهان سرش را به شدت تکان داد.لتی متعجب گفت :چی شده؟».
+هیچ چی.می خواستم یه سری افکار مضحک از مغزم برن بیرون
-مثلا چی؟
+بگذریم
-آدام!
+باشه باشه!مثلا فکر کن وقتی داشتن رشته های این ماکارونی ها رو درست می کردن یه سری جک و جونور داشتن روی دستگاه رسه می زدن بعد با خمیرش مخلو.
-بس کن پسره ی چندش !
+خودت گفتی بگم!
-تو از قصد اونجوری کردی چون می خواستی هر جور شده حالمو بهم بزنی!
+تازه همشو نگفتم که!فکر کن وقتی می خواستن سس کچاب رو درست کنن دست چند نفر تو کار بوده!
-آقای چندش!همه اینا بدون دخالت دست درست می شن
ولی خب،چه با دخالت دست و چه بدون دخالت آن،لتی از سر غذایش بلند شد.
و تا مدت ها لب به ماکارانی نمی زد
درباره این سایت